بحران هويت در آمريکا در عصر مصرف گرايي و بورس بازي


 

نويسنده:** برد باچهولز




 

چکيده:
 

کريس هجز روزنامه نگار و نويسنده مشخصه هاي آمريکايي، جامعه آمريکا را در گرداب مشکلات اخلاقي و معنوي بزرگي مي بيند که بنا به باور او، از دوران ماقبل زوال امپراطوري در طول تاريخ به شمار مي روند. او که آمريکا را چه از نظر سياسي و اقتصادي و چه اجتماعي، کشوري رو به افول و ارزش هاي آن را زوال يافته مي بيند، در سخناني در کليسايي در نزديکي محل سکونت خود، اين مسائل را بررسي کرده است. نوشته حاضر چکيده اي است از سخنان مهم او که خواندن آن هم مي تواند ما را با نقطه نظرات اين روزنامه نگار منتقد بيشتر آشنا کند و هم چشم اندازي از مشکلات بزرگي که جامعه آمريکا با آنها دست به گريبان است در اختيار ما بگذارد.
کريس هجز مردم آمريکا را ملتي مي بيند که راه خود را گم کرده است. او آمريکا را کشوري مي بيند که رفاه را مقدم بر اصول، سلبرتي را مقدم بر معنا، بورس بازي را مقدم بر نگاه به خويشتن مي شمارد. او توده مردمي «بزدل، خجول و سردرگم» را مي بيند که ارتباط آنها با زبان بريده شده است، مصرف گرايي بر آنها حکومت مي کند، نسبت به خير مشترک متزلزل هستند و شيفته يک اسطوره آمريکايي هستند که هيچ بنياني در واقعيت آمريکا ندارد.
هجز در کتاب جديد خود، «امپراطوري توهم: پايان سواد و پيروزي بورس بازي» مي نويسد: «ما فرهنگي هستيم که ابزارهاي زبان شناختي و روشنفکري، براي غلبه بر پيچيدگي، جداکردن توهم از واقعيت را انکار مي کند، يا به شکلي منفعلانه در برابر آن تسليم شده است. ما واژگان چاپي را در ازاي تصويري سوسو زن (تلويزيون) تاخت زده ايم. سخنراني هاي عمومي طوري طراحي مي شوند که براي کودکي ده ساله و فرد بزرگسالي با سواد خواندن کلاس ششم، قابل فهم باشند. بيشتر ما در اين سطح سخن مي گوييم. در اين سطح سرگرم مي شويم و فکر مي کنيم. ما فرهنگ خود را به صورت رونوشتي پهناور از «سرزمين تفريح و سرگرمي قصه پينوکيو» در آورده ايم که در آن پسران با وعده مدرسه نرفتن و تفريح و سرگرمي بي پايان فريب مي خورند. اما همه آنها به الاغ تبديل مي شوند. [الاغ در فرهنگ ايتاليا نماد غفلت و حماقت است. م]»
هجز در اين کتاب خود، تصويري تيره و تار را ترسيم مي کند. وقتي به ياد مي آوريم که اين روزنامه نگار برنده جايزه «پوليتزر»، چند دهه از عمر خود را صرف پوشش خشونت ها و جنگ ها در گوشه و کنار جهان، در آفريقا و بالکان، در آمريکاي جنوي و خاورميانه کرده است، اين تصوير تأمل برانگيزتر مي شود. او به صراحت خاطر نشان مي کند که عصر بلند مرتبگي آمريکا سپري شده است. معيارهاي زندگي ما در حال تنزل هستند. گرايش هاي مصرفي ما در حال تغيير هستند. با اين حال، بزرگ ترين مشکلات از نگاه هجز، انکار آمريکايي است؛ نوعي اشتياق براي چسبيدن به ايام خوش، توهم «هرچه که بخواهيم»، پيام تيره شرکتي شدن و اين همه، به قيمت واقعيت مخاطره آميز پايان امپراتوري.
هجز در سال هاي روزنامه نگاري خود هرگز براي گام گذاشتن به بيرون خطوط ترسيم شده و رسيدن به استنتاجاتي از يک چشم انداز بالقوه «ترقي خواهانه»، ترديدي به دل راه نداده است. در واقع او کار خود در «نيويورک تايمز» را به خاطر سخن گفتن بر ضد جنگ در ماه هاي قبل از تهاجم تحت رهبري ايالات متحده به عراق در سال 2003 از دست داد. ناسيونالسيم و اسطوره، هسته مرکزي کتاب بسيار مورد توجه او، «جنگ نيرويي است که به ما معنا مي بخشد» نامزد نهايي جايزه «محفل ملي منتقدان کتاب» به خاطر کتاب هاي غير داستاني در سال 2002 را تشکيل مي داد.
هجز که پسر يک کشيش پنسيلوانيايي است، قبل از ورود خود به حرفه روزنامه نگاري، در مدرسه الهيات تحصيل کرد. او که بنا به اعتراف خود يک سوسياليست است، ادعا مي کند که در انتخابات مقدماتي حزب دمکرات رياست جمهوري سال 2008 به دنيس کوچينيک و در خود اين انتخابات، به نامزد مستقل رالف نيدر رأي داده است. او کلمه «اميد» را با کلمه «اوباما» همراه نمي کند. او در خانه تلويزيون ندارد. او در يک ژست اعتراضي نوشت که در صورت حمله آمريکا به ايران، ماليات بر درآمد فدرال را پرداخت نخواهد کرد.
ماه گذشته سه روز پس از تراژدي «فورت هود»، هجز در قالب برنامه اي تنظيم شده توسط استاد روزنامه نگاري دانشگاه تگزاس و فعال صلح رابرت جنسن، در کليساي سنت اندروز در پنسيلوانيا سخن گفت. دامنه موضوع فورت هود به اين سخنان يا جلسه پرسش و پاسخي که به دنبال آن برگزار شد، کشيده نشد. اما او در سخنان خود به اين سرفصل ها از «امپراتوري توهم» پرداخت:

توهم آمريکايي
 

شما تشنه رؤيا هستيد، درون يک توهم زندگي مي کنيد و جوامعي که نمي توانند فرق بين توهم و واقعيت را تشخيص دهند، محکوم به فنا هستند. اگر به دورهاي پايان عمر امپراتوري هاي بزرگ نگاه کنيد - امپراتوري روم، عثماني، اتريش، مجارستان- در اين لحظات پاياني نه تنها ضعف ژرف اخلاقيات را شاهد هستيد، بلکه نوعي ناتواني براي تميز گذاشتن بين آنچه که واقعي است از خيال را شاهد خواهيد بود.
در دوران رقابت انتخاباتي بين مک کين و اوباما، ما به درون جنگ هاي جديد کشيده شديم، جنگ هاي سرکوبگرانه که بر اساس قوانين بعد از نورنبرگ، تعريف جنايات جنگي و تهاجم در مورد آنها مصداق دارد. ما مستعمرات کيفري را در خارج از کشوري داير کرديم که در آنها علناً افراد را شکنجه و از کليه حقوقشان محروم مي کرديم. ما قانون صدور احضاريه به دادگاه را معلق کرديم. ما در استراق سمع غير قانوني شرکت داشته ايم و از ميليون ها آمريکايي استراق سمع تلفني کرده ايم... و با اين حال از خودمان به عنوان بزرگ ترين دمکراسي روي زمين صحبت مي کنيم که از عالي ترين ارزش ها و نيز اين حق برخورداريم که اين ارزش ها را به زور به هر کجا که دوست داريم ببريم.

ارزش هاي آمريکايي
 

ما درباره اهميت يک فرهنگ آمريکايي حرف مي زنيم. اما در حقيقت، فرهنگ آمريکايي بعد از جنگ جهاني اول، با ظهور خيابان مديسون و اشاعه فرهنگ شرکت هاي جمعي که به دنبال ارزش هاي جديد در وجدان آمريکايي ها بودند، نابود شده است. ما به جاي ارزش هاي صرفه جويي، اجتماعي بودن، اعتدال و فداکاري، به کرنش در برابر صنعت آگهي هاي تجاري روي آورده ايم، يعني اين کيش «خود»، اين خودشيفتگي و لذت گرايي ژرف که ارتباط ما را با ديگران بريده و به ما فرهنگ شرکتي جمعي را بخشيده است.
بنابراين آنچه که اکنون بدان تن داده ايم، فرهنگ آمريکايي نيست، اين فرهنگ آمريکايي نيست که آن را صادر مي کنيم. اين فرهنگ شرکتي است. و به نظر من، تغيير اين وضعيت ما را وادار خواهد کرد تا به سيستم اخلاقي اي بازگرديم که اخلاقيات تاريک مصرف گرايي را به چالش مي کشد و خوشبختانه ارتباط ما را با ارزش هايي که در گذشته خود جاي گذاشته ايم، دوباره برقرار خواهد کرد که از نظر من، ما را به ساختن خير مشترک، نزديک تر خواهد کرد.

آمريکا و شغل شدن چيزها
 

تحصيلات در ايالات متحده به يک شغل تبديل شده است... بسياري از دانشگاه هاي ايالتي، کالج هاي محلي و دانشگاه هاي انتفاعي آنلاين- که سريع تر از هر دانشگاه ديگري در حال رشد هستند- هيچ فايده اي براي علوم انساني، ادبيات، تاريخ، فلسفه، کلاسيک ها و هنر ندارند. چرا؟ چون علوم انساني نوعي از سؤالات گسترده را در مورد معنا مطرح مي کنند.
مشکل سيستم شغلي ما اين است که نوع بسيار محدودي از ادبيات را مي سنجد و امتياز مي دهد، نوعي هوش تجزيه و تحليلي براي خلق لژيون هايي از ساعت هاي بسيار طولاني دارند و از نوعي ميل وافر يا ظرفيت براي دستکاري برخوردار هستند، اما نمي دانند چگونه فرض ها يا ساختارها را مورد سؤال قرار دهند.

کليساي ليبرال
 

من از يک کليساي ليبرال آمده ام. کليساي ليبرال ما را ناکام گذاشته است و اين کار را در دو سطح انجام داده است. اول آنکه، آنها معنويت را تحت عنوان «معنويت براي من چيست» تعريف کرده اند که شکلي از خودشيفتگي است. در اين ارتباط مارتين لوترکينگ موعظه فوق العاده اي کرده با نام «عيسي براي آوردن آرامش ذهني براي ما نمي آيد». دوم اينکه، اين کليساها ما را ناکام گذاشته اند؛ چرا که در برابر راست مسيحي نايستاده اند. راست مسيحي جنبشي توده اي است و از نظر من خطرناک ترين جنبش توده اي در تاريخ آمريکاست. آنها بدعت گذاران مسيحي هستند. آنها انجيل مسيحي را با بدترين جنبه هاي امپرياليسم آمريکايي و کاپيتاليسم آمريکايي در هم آميخته اند. عيسي نمي آيد که به ما يک کاديلاک بدهد و ما را پولدار کند. بمب هاي خوشه اي ارتش را تقديس کند تا آنها را بر سراسر خاورميانه فروريزيم. اين تحريف در پيام انجيل است. به همين دليل کليساي ليبرال فاقد بردباري و ستون فقرات لازم براي چشم پوشي کردن از اين جنبش و واگذاشتن آن به چهره هاي مشمئز کننده اي چون کريستوفر هيچنز و سم هريس بود... در زماني که فرهنگ چنين نوميدانه با درماندگي به يک صداي اخلاقي نياز دارد، کليسا، با تأسف از نظر من، به علل بسياري از نظر اخلاقي، پرت و نامربوط شده است.

سرمايه داري
 

شايد سرمايه داري در ماهيت انسان ريشه دارد. اما سرمايه داري انواع مختلفي دارد. نوع سرمايه داري «پني» که من در بازار کشاورزي در شهر محل زندگي ام ديده ام، شکل خطرناک سرمايه داري نيست... اما سرمايه داري شرکتي چيز ديگري است. سرمايه داري شرکتي، آدم خواري ملت است.
کارل پولاني در سال 1944 کتاب درخشاني با عنوان «تغيير شکل بزرگ» نوشته و در آن درباره تماميت خواهي و جنگ هاي اجتناب ناپذيري سخن گفته که دليل وقوع آنها سيستمي بود که اجازه مي داد، سرمايه داران غير قانون مند رشد کنند. زماني که چيزي از جمله کار انسان به يک کالا تبديل مي شود، زماني که جهان طبيعي به کالايي تبديل مي شود که تنها از روي آن براي توليد سود، ارزش گذاري مي شود، زماني که شما مرتکب خودکشي جمعي مي شويد چون انسان ها و منابع انساني را از نفس انداخته ايد و فرسوده کرده ايد، آنقدر از ميزان آنها مي کاهيد تا تمام شوند. و اين اتفاق درست همان چيزي است که رخ داده است. به صنعت نفت و گاز طبيعي، صنعت زغال سنگ و اقتصاد همواره جنگي ما نگاه کنيد...

سرمايه داري و سلبرتي
 

اخلاقيات فرهنگ سلبرتي، اخلاقيات سرمايه داري بي قيد و بند است. ارزش هاي ترويج شده در ارتباط با برنامه هاي واقع گرايانه تلويزيون همچون «بازمانده»، چيستند؟ يک ظرفيت براي دستکاري. بنا کردن روابط دروغين با کساني که به آنها خيانت مي کنيد. نوعي انهدام اجتماع و يکپارچگي واقعي که عمدتاً مشخصه هاي جامعه ستيزي به شمار مي روند. و در عوض چه چيزي گيرتان مي آيد؟ شهرت زودگذر و پول.
خب! اخلاقيات وال استريت چيست؟ اين اخلاقياتي است که اجازه مي دهد غول هاي شرکتي بزرگ، سهام داران خود را سرکيسه کنند، کساني که ماه به ماه مبلغ اندکي را براي دوران بازنشستگي شان يا براي کالج فرزندانشان کنار گذاشته اند. آنها مؤسساتي مثل «لهمان برادرز» و بعد «ريچارد فلد» را نابود کردند و بعد با به جيب زدن چهل و پنج ميليون دلار، راه خود را کشيدند و رفتند. اخلاقيات فرهنگ سلبرتي، همان اخلاقيات وال استريت است و بحراني که کشور در هسته خود با آن مواجه شده، به آن اندازه که بحراني اخلاقي است، بحراني اقتصادي يا سياسي نيست.

ناکامي دمکرات ها
 

آن دسته از ما که در انديشه طبقه کارگري در اين کشور هستيم- عمده اقوام من پيشينه طبقه کارگري دارند- بايد در سال 1994 و زماني که حزب دمکرات «نفتا» را به تصويب رساند، از اين حزب خارج مي شدند. ايجاد اين تراست، نشاندن يک کارد در پشت طبقه کارگر در اين کشور بود که با برنامه به اصطلاح رفاهي کلينتون دنبال شد؛ برنامه اي که حزب دمکرات کاملاً آگاهانه و براي رسيدن به پول لازم براي کارزاهاي انتخاباتي خود از شرکت ها، آن را دنبال کرد. نيت آنها اين بود. بنابراين در دهه 1990، رفتار حزب دمکرات در زمينه اهداي وجوه شرکتي، با جمهوري خواهان مشابهت داشت و البته اکنون آنها کارهاي بيشتري در اين زمينه انجام مي دهند.
ورشکستگي ليبراليسم آمريکايي به اين معناست که همچنان که به سخن گفتن درباره جنگ ادامه مي دهد، به صحبت کردن به نفع طبقه کارگر نيز ادامه مي دهد. همچنان از حقوقي که در قانون اساسي آمده حمايت مي کنند و با اين حال از حزب دمکرات که به تمامي اين ارزش ها خيانت کرده نيز پشتيباني مي کنند. اينها بر طبقه کارگر تأثيري نداشتند. خشم طبقه کارگر نسبت به ليبرال ها در اين کشور بي جا نيست، چرا که ليبرال ها همچنان به اين نوع رياکاري ادامه مي دهند. آنها همچنان به حمايت از ارزش ها ادامه مي دهند و با اين حال از احزاب سياسي پشتيباني مي کنند که اين ارزش ها را تکه و پاره مي کنند. و اين بسيار خطرناک است.
جنبش هاي ترقي خواهانه جهت به پيش راندان دمکراسي در اين کشور، بر طبقه کارگري اتکا دارند. اما طبقه کارگري ما نابود شده است. اين طبقه ديگر وجود ندارد، چون شغلي وجود ندارد، شغل معناداري وجود ندارد. و به اين ترتيب بوده که شما شاهد آن خشم و عصبانيتي بوده ايد که در گوشه و کنار جامعه شعله کشيده - البته آمريکا کشور بسيار خشني است که جريان هاي زيرزميني خشونت در اعماق آن جريان دارد- و من در هراسم که اين حرکت ها خبر از يک تلاطم بزرگ بدهد، تلاطمي که در جناح راست رخ مي دهد. و دليل اين اتفاق، بيشتر اين است که طبقه ليبرال در اين کشور بي جربزه و ترسو شده است.

مراقبت هاي درماني
 

هر مباحثه اي پيرامون مراقبت هاي درماني در اين کشور بايد به رسميت شناختن عملي اين واقعيت شروع شود که صنعت مراقبت هاي درماني انتفاعي، يک مشکل محسوب مي شود و بايد از ميان برداشته شود. اين صنعت به تنهايي مسئول مرگ بيست هزار آمريکايي در سال گذشته است که نتوانستند به مراقبت هاي درماني و پوشش درماني مناسب دسترسي بيابند. بلکه اين صنعت قانوناً اجازه دارد کودکان بيمار را به گروگان بگيرد، در حالي که والدين ورشکسته آنها تلاش دارند پسران و دختران خود را نجات دهند. از جنبه الهياتي، اين يک سيستم مرگ است. سيستم مراقبت هاي درماني انتفاعي ما از مرگ انسان ها پول در مي آورد، به همان طريقي که تجار اسلحه از مرگ انسان ها پول مي سازند. و ناتواني موجود در درون کشور ما براي مواجهه با اين واقعيت، ناتواني رسانه هاي شرکتي شده براي حتي مطرح کردن اين مباحث، به نظرم شاهدي است از قدرت حاکميت شرکتي که اجازه طرح اين مباحث را نمي دهد و اين خطرناک است.

خشونت
 

زماني که به اجبار خشونت را تعميم مي دهيد، لگام از عفونتي بر مي داريد که هر کسي را آلوده مي کند. من به اصطلاح «يک جنگ عادلانه» اعتقادي ندارم و ما هر چه به سخن گفتن به زبان خشونت با کساني که در خاورميانه هستند ادامه دهيم، کساني که فقط قادر به جواب دادن ما با زبان خشونت هستند را قوي تر مي کنيم. وقتي به حادثه يازده سپتامبر نگاه مي کنيد، انفجارهاي عظيم و مرگ بر فراز يک شهر آسمانخراشي، خشونت نيهيليستي به عنوان يک قتل عام را شاهد هستيد. آنها اين چيزها را کجا فراگرفتند؟ از وزير دفاع رابرت مک نامارا در سال شصت و پنج، زماني که او بمباران ويتنام شمالي را توجيه مي کرد؛ بمباراني که به مرگ هزاران ويتنامي به نام فرستادن پيامي براي هانوي انجاميد.
(Brad Buchholz، روزنامه نگار و منتقد آمريکايي)**
منبع:سياحت غرب- ش78